*********◄►********* گفتم برای رسیدن به هدفت ورودی های ذهنتو کنترل کن میگه چند روز پیش یکی از دوستام، یه کلیپی از کتک خوردن فلانی نشونم داد رفتم پیدا کردم دانلود کردم دوباره دیدم بعد فرستادم واسه بچه ها حالا از اون روز وسواسم عود کرده هر کاری رو چند بار انجام میدم چون استرس گرفتم به من بگین، چرا وقتی بعضیا میخوان مشتریشون زیاد شه؛ تیتر میزنن فیلمی از آزار فلانی یا کتک زدن بهمانی ما با کله میریم ببینیم چه خبره؟ چرا تا روی یه کلیپی می نویسه حاوی صحنه های خشن و نامناسب برای زیر هجده سال، یه جوری روش کلیک میکنیم که مبادااا جا بمونیم ازدیدن زجر کشیدن کسی یا چیزی؟ چرا وقتی عکس یا صحنه تصادف می ذارن، ما جلوتر از همه دانلودش می کنیم بعد انتشارش هم میدیم واییی جا نمونیم یهو بذار همه بدونن ما نفر اول رسوندن خبرا و صحنه های تلخیم چرا فیلم و تصویر از بمباران یه جایی، تو یه کشوری پخش میکنن؛ ما دو تا چشم داریم چهارتا دیگه ام قرض می کنیم، تماشا میکنیم خب به نظرت الان به همه اونایی که گفتم کمک کردی؟ اگه احیانا تو نبینی دقیقا از چی جا میمونی؟ از حجمِ بی نهایتِ انرژیِ سیاه؟ جا نمونی خدا نکرده؛ بدو معجزه دارن تقسیم میکنن. آهای تویی که سر و دست میشکونی برای دیدن و شنیدن و پخش کردن خبرا و صحنه های تلخ، بدون که اون تصویرا یه جایی تو روحت؛ جا خوش میکنن کم کم اگه هم بخوای، نمیتونی نبینی معتاد دیدن تصاویر و فیلم های آزار دهنده و دلخراش میشی که بشینی گریه کنی باهاش یا در نهایت بی احساسی زل بزنی به تصاویر چون روح زخمی، اینجوری انرژی میگیره اما روح سالم، اصلا نمیتونه دیدن تصاویر دلخراشو تحمل کنه؛ پس میزنه اونو مراقب انرژی سیاه باش یه جوری ذهنتو در اختیار خودش میگیره که همین الان مشغولت کرده با آوردن صد تا دلیل، برای دیدن اون صحنه ها و قانعت کنه نه قانع نشو چشم های قشنگ تو برای دیدن صحنه های فجیع نیست روح تو پاکه از دیدن و شنیدن صدای زجر دیگران، تغذیه نمیکنه تو شیطان نیستی فرشته ها بهت سجده کردن، یادته؟ ورودیای ذهنتو کنترل نکنی، اونا کنترلت می کنن یه موقع به خودت میای میبینی؛ نمیتونی کلا شاد باشی یا وقتی شادی، شادیت دووم زیادی نمیاره مدام دنبال یه سوژه برای ناامیدی و تلخی و نگرانی هستی این یعنی انرژی سیاه بغلت کرده تو بغلش نکن از امروز دور همه اش رو خط بکش باور کن طوریمون نمیشه چرا راستی یه طوریمون میشه؛ روحمون کم کم سبک میشه و میتونیم خالق لحظه های خوش و شاد برای خودمون باشیم چیزی که شیطان نمیخواد برامون اتفاق بیفته :منبع باشگاه شیک پرواز "کاپیتان مجهول" *سید تهران*
^^^^^*^^^^^ بعضی از صبح ها جوری از خواب بیدار میشیم که دقیقا یه حسی بهمون میگه امروز قراره یکی از اون روزهای مزخرف و تکراری باشه یکی از اون روزهایی که از قبل می دونیم قراره حرومش کنیم ولی بر اساس یه قانون ننوشته از تخت بیرون میاییم و همون کارهایی رو میکنیم که ازمون انتظار میره ۲۶ شهریور برای نسیم یکی از همون روزها بود گرچه هنوز نمی دونست چه اتفاقی انتظارش ر و میکشه مردی که مسئول رسیدگی به کفن و دفن ربابه خانم بود جلوتر آمد و گفت شما تنها کس و کارشی؟ نسیم جواب داد: نه، اگر کس و کار داشت که تو کهریزک نمی مرد ^^^^^*^^^^^ رمان به من بگو لیلی اثر مهسا زهیری
*~*~*~*~*~*~*~* برای آنکه مفهوم نشخوار ذهنی را بهتر درک کنید، اتفاقی که در یک روز معمولی برای یک خانم رخ داده است را از زبان خود او برایتان شرح می دهیم یک هفته پیش اومدم سوار تاکسی بشم که یه آقایی گفت خانم نوبت منه کلی اینجا منتظر بودما من برای این رفتم جلو بنشینم که همراه اون آقا دو آقای دیگه هم بودن و به نظرم این خیلی طبیعی بود که من باید جلو می نشستم چیزی بهش نگفتم و رفتم عقب نشستم از اون روز مرتب دارم با خودم فکر میکنم چرا بهش چیزی نگفتم چرا اینقدر راحت گذشتم، اصلا چیزی که من راجع به بر حق بودنم فکر میکنم درسته؟ چرا اینقدر آدم پررویی بود؟ چرا ساکت نشستم؟ الان یک هفته گذشته ولی این چرایی ها از مغزم بیرون نمی ره افکار مخرب یا نشخوار ذهنی چیست؟ به توجه افراطی ذهن به یک رویداد و تمرکز بیش از حد بر چرایی ها و نکات منفی علت آن اتفاق نشخوار ذهنی گفته می شود نشخوار ذهنی نوعی گفتگوی درونی است شکل ابتدایی گفتگوهای درونی برای یادگیری زبان و تقویت قدرت فکر کردن در کودکی صورت می گرفته است با رشد فرد و ارتقا سیستم عصبی و مدارهای مرتبط به تفکر گفتگوهای درونی بر اساس سبک های تربیتی و نوع تجربیاتی که پشت سر می گذارید، رشد پیدا می کنند گفتگوهای درونی گرچه همان فکرهای درونی شما هستند اما همیشه این فکرها مفید و موثر واقع نمی شوند اگر تمرکز ذهن بیشتر بر جنبه های منفی اتفاقات باشد و یا شامل یادآوری مکرر خاطرات منفی شود تبدیل به نشخوارهای ذهنی می شود نشخوارهای ذهنی نوعی توجه بیش از اندازه نسبت به رویدادهای گذشته است فرق نشخوار ذهنی با نگرانی در این است که نگرانی ها یا همان استرس ها و اضطراب ها معطوف به رویدادهای آینده اند کسی که نشخوار ذهنی دارد فقط به جنبه های انتزاعی یا فلسفی اتفاقات گذشته فکر می کند یعنی به چون و چرایی ها فارغ از اینکه به بررسی راهکارهای حل آن در زمان حال بپردازد آیا نشخوارهای ذهنی می توانند آسیب زا باشند؟ تمامی فعالیت ها و رفتارهای ما تحت تاثیر افکار و احساسات ما شکل می گیرد چنانچه ذهن از فکر و حس منفی تغذیه کند؛ آیا می تواند به رفتار سازگارانه و مناسبی هم منجر شود؟ ذهنی که در تاریکی ها رفت و آمد می کند نمی تواند جز تاریکی چیزی ببیند. افکار منفی بدون آنکه ثمری داشته باشد ذهن را بیمار می کند این گفتگوهای درونی می تواند سطح اضطراب و استرس را بالا ببرد و به مرور زمان زمینه های بروز افسردگی را فراهم کند خیلی از نشانه های بیماری های روان تنی مثل سردردها ناراحتی های معده و روده یا مشکلات گوارشی تحت تاثیر همین نشخوارهای ذهن است آیا نشخوار ذهنی درمانی هم دارد؟ همان طور که ذهن با روش های غلط، عادات منفی پیدا کرده؛ این عادات قابل تغییر و بهبودی نیز هست. در اینجا چند روش برای ترمیم و بهبود سطح کیفی ذهن و درمان نشخوارهای ذهنی ذکر می شود: روش ذهن آگاهی: معمولا افراد از افکار در حال گذار از ذهن، آگاه نیستند خیلی مهم است که ببینید چه نوع فکری با چه محتوایی در حال عبور است با این روش برچسب خوب یا بد زدن به افکار دردی دوا نمی کند شما فقط ببیننده یا مشاهده کننده بی قضاوت افکارید افکار را مانند ابرهایی ببینید که ازآسمان ذهن شما می گذرند مشاهده صرف افکار که به آگاهی از آن ها منجر می شود یکی از بهترین روش ها برای کاهش نشخوارهای ذهنی است روش به تاخیر اندازی هر گاه در طی روز متوجه حضور نشخوارهای ذهنی شدید کمی درنگ کنید و به افکارتان بگویید که الان وقت ندارید؛ مثلا راس ساعت 10 شب به آن ها توجه خواهید کرد این روش باعث می شود به جای این که ذهن کنترل افکار و رفتار شما را به دست بگیرید تحت اختیار و تربیت شما قرار گیرد روش انحراف فکر این روشی است که شما هر گاه در جریان منفی افکار قرار می گیرید آن را متمایل به جاده روشن بینی یا مثبت اندیشی می کنید یعنی اگر ذهن شروع به ارزیابی های منفی در مورد یک رویداد کرد جهت آن را به سوی دست آوردهای مثبتی که می تواند داشته باشد برگردانید جایگزین کردن نقاط روشن به جای نقاط تیره یکی از روش های شناختی است که در زمینه بهبود نشخوار ذهنی به کار برده می شود روش فاجعه انگاری در این روش به بدترین رویدادی که می توانست اتفاق بیوفتد فکر کنید این تکنیک در مورد نشخوارهای ذهنی معطوف به آینده، بسیار موثر است وقتی به بدترین نتیجه فکر کنید کمتر ذهن از آنچه به وقوع خواهد پیوست نگران خواهد بود این روشی پیشگیرانه نیز محسوب می شود که ذهن را برای رویارویی آماده می کند روش نوشتن افکار وقتی افکار را می نویسید یک امر ذهنی را به عینی تبدیل می کنید این فرایند امکان کنترل بیشتر افکار را فراهم می کند. وقتی می نویسید اولین اتفاقی که می افتد این است که تعداد افکاری که ذهنتان را مشغول کرده کمتر از چیزی است که تصور می کردید و در مرحله بعد عینی شدن آن ها باعث می شود آن ها را به بزرگی که قلمداد می کردید نبینید و اغلب این تبدیل ذهن را خود به خود به دنبال راه حل گشتن وا می دارد روش کاریکاتور افکاری منفی ذهنتان را که حول یک اتفاق منفی است تبدیل به یک صحنه کاریکاتوری کنید شخصیت ها و رابطه ها و رویدادها را در قالبی طنز آمیز در ذهنتان یا به صورت نقاشی در یک دفتر به تصویر بکشید. نگاه طنازانه به رویدادها یک راهکار خلاقانه برای خاموش کردن نشخوارهای ذهنی است روش ماموریت جدید خیلی مواقع نشخوارهای ذهنی در اوقاتی که کار مشخصی نداریم ایجاد می شوند هرگاه واگویه های منفی را احساس کردید برای خود یک ماموریت جدید ایجاد کنید مثلا یک کلاس جدی ثبت نام کنید یا با یک دوست برنامه دیدار هماهنگ کنید یا حتی یک فیلم خوب ببینید نشخوارهای ذهنی آزار دهنده تر شده اند استفاده از روش های ذکر شده نیاز به مهارت دارند شما به تنهایی ممکن است تا حدودی و برای مدت کوتاهی بر نشخوارهای ذهنی خود غلبه کنید، اما بعد از مدتی دیگر روش های به کار برده شده اثر خود را از دست داده و افکار آزار دهنده با شدت بیشتری به شما هجوم می آورند علت این امر نامناسب بودن روش ها نیست، چرا که بسیاری از متخصصان از همین تکنیک ها در درمان هایشان استفاده می کنند استفاده از این تکنیک ها در کنار مشاوره روانشناسی به شما کمک می کند تا بتوانید به طور موثر از روش های علمی برای رسیدن به آرامش ذهنی استفاده کنید *0*0*0*0*0*0*0* منبع:هنر زندگی
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * پدرم ارغوان و مامان رو راضی کرد برن تو خودشم اومد کنار من نشست، مدتی سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت معنی این کارت چیه؟ حرفش نه از روی عصبانیت بود نه کنایه؟ آرامش توی صورتش موج میزد انگار فقط میخواست بدونه که چرا من این کارا رو کردم، ازش خجالت می کشیدم، روم نمیشد جوابشو بدم، دستشو روی زانوم گذاشت نمیخوای به بابات بگی چی تو رو به هم ریخته؟ اگه تو هم نگی من حالتو میفهمم، بزار یه چیزی بهت بگم که تا حالا به هیچکی نگفتم، سالهاست که روی قلبم سنگینی میکنه، دلم میخواد تو اولین و آخرین کسی باشی که این راز رو بهش بگم تو محلمون یه دختری بود، بچه که بودیم تو کوچه ها زیاد میومد بازی سر و وضع درست و حسابی نداشت همش خاک و خولی بود دست و پنجه های کثیف، موهای به هم ریخته لبخندی روی لبش نشست ولی خوشکل بود، خیلی زیاد، بچه ها به خاطر قیافه ی شلخته اش مسخرش میکردن، خودم از همه بدتر همیشه جوری اذیتش میکردم که اشکش در بیاد، گذشت، بعد از چند وقت دیگه اصلا کوچه نمیومد حضورش به حدی کمرنگ شده بود که همه فراموشش کرده بودن، به سن تو که شدم، یکی بودم لنگه خودت بلکم بدتر، شر، شیطون، یکی از تفریحاتم این بود که با دوستام چادر زنها رو از پشت میکشیدیم و فرار میکردیم، حالا این بین یکی لنگه کفش میخورد یکی فحش، یکی هم قِسر در میرفت، نوبت من شد، قبلش انقدر خندیده بودم که سرخوش سرخوش بودم، وقتی یه نفر اومد و چادرشو کشیدم برگشت و با سیلی زد تو صورتم، ولی من نه درد احساس میکردم نه داد و فریاد دوستام فقط اون صورت قشنگ رو میدیدم از همون لحظه شناختمش اونم منو شناخت، زمین تا آسمون با اون بچه هپلی فرق داشت تمیز، با کمالات، محکم و مغرور، هیچ وقت فکر نمی کردم دلو دینم رو به کسی ببازم که یه روز مسخره اش میکردم و بهش می خندیدم از اون روز به بعد دور اون کارهای زشت رو خط کشیدم، دلم پر میزد که اون دخترو ببینم، میمردم براش، انقدر دوستش داشتم که هر وقت میدیدمش تپش قلب میگرفتم اما جرات نداشتم رو در رو بهش بگم، شبها با فکرش میخوابیدم و روزها به امید دیدنش بیدار میشدم، بعد از کلی جدال و کشمکش با خودم تصمیم گرفتم که حرف دلمو بهش بزنم، دل تو دلم نبود حسابی به خودم رسیده بودم براش گل خریده بودم، تو خیابون دیدمش با کلی مِنُ مِن حرفمو بهش زدم، چشماش مثل شیری بود که میخواست طعمشو بدره ولی قبل از اینکه حرفی بزنه برادراش منو دیدن چنان کتکی بهم زدن که جاش تا مدتها درد میکرد سکوت کرد انگار که رفته بود به گذشته چشمش به شلنگ گوشه حیاط بود نفسی کشید و ادامه داد دو ماه بعد هم شوهرش دادن به یه دکتر باورم نمیشد پدرم همچین چیزی رو تجربه کرده باشه دلم براش میسوخت برای خودم هم میسوخت، مردم با خیال راحت با هرکی که دوست داشتن ازدواج میکردن، نوبت ما که میشد دل آسمون میتپید، غمگین و با کنجکاوی پرسیدم
^^^^^*^^^^^ از اون روز به بعد دیگه اون اطراف ندیدمش ولی نمیدونم چرا ته دلم احساس خوبی نداشتم، یه حال آشفته ای بودم ، هوا به حدی سرد بود که تموم دست و صورتم خشک شده بود بچه ها فوتبال رو رها نکرده بودن و تو این زمهریر داد و فریادشون به راه بود، زندگی جریان داشت اون کوچه خونه ی امید من رو توی خودش جا داده بود نفس عمیقی کشیدم که ریه هام پر شد از عطر ادویه تندی که مال فلافلی سر خیابون بود امین در حالی که به شدت سرفه میکرد خودشو پرت کرد کنارم روی سکوی سیمانی و سنگینی وزنشو انداخت روی شونه من
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * روزها از پی هم میگذشت پاییز برای من هر لحظه دلگیرتر می شد از اون روزی که اونطور باهام برخورد کرد سعی کردم زیاد جلو چشمش نباشم تا یه خورده آروم بگیره جلو پنجره اتاقش و تو کوچه و در خونشون که نمی تونستم برم اما چند دفه رفتم تو کوچه ای که مدرسش بود پشت انبوهی از درخت های کاج قایم میشدم و رفتنش رو تماشا میکردم هر وقت که می دیدمش دل بیقرارم مثل یه توپ پر باد خودشو به قفسه سینم می کوبید اگه یه روز نمی دیدمش تا روز بعد کلافه و بیتاب بودم تصمیم گرفتم براش نامه بنویسم ذوق عجیبی داشتم و سر از پا نمیشناختم برگی از دفترم کندم اولین بارم بود داشتم نامه مینوشتم اون هم برای کسی که دوستش داشتم گیج بودم و نمیدونستم چی بنویسم چند خط نوشتم اما خط خطیش کردم بازم یه برگ دیگه کندم خیلی ساده و صادقانه توش نوشتم از همون اول که دیدمش دلمو بهش دادم دیگه هم پسش نمیگیرم ازش خواستم یکم با دلم راه بیاد یه سری حرفای قشنگ هم نوشتم که شاید فرجی بشه و دلش به رحم بیاد گل سرخی از باغچه خونه دور از چشم مادرم کندم و پیش به سوی کوچه کاج ها از در مدرسه که اومد بیرون دیدمش ولی صبر کردم تا اطرافش یه خورده خلوت بشه و کوچه کاج هارو رد کنه دست و پام می لرزید هیجان کل وجودمو گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و خودمو از پشت درخت غول پیکر کشیدم بیرون داشت نزدیک میشد خدایا کمکم کن بهم که رسید سلام کردم ولی اون بی توجه از کنارم گذشت پشت سرش آروم راه میرفتم جواب سلام واجبه ها، با تو هستم خانم با عصبانیت روشو کرد سمتم
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ بابام یه کارگر ساده بود اوضاع مالیمون اصلا تعریفی نداشت واسه همین منم که پسر بزرگ خونه بودم تصمیم گرفتم تا درس نخونم و برم دنبال کار تا یه کمکی به خانواده بکنم ، شدم شاگرد یه سوپرمارکت خیلی خفن تو بالا شهر که مشتریهاش تلفنی سفارش میدادن و من علاوه بر اینکه شاگرد مغازه بودم باید سفارش هاشون رو در خونشون تحویل میدادم ، توی مسیر خونه ی یکی از مشتریا یه مغازه ی ساز فروشی بود ، یه روز که قدم زنان از جلوی اون مغازه رد میشدم صاحب مغازه که یه آقای میانسال بود با سبیل فر خورده و یه کلاه کج داشت ویولنسل میزد ، از اون مغازه ی تاریک و قشنگ یه صدایی بیرون میومد که جلوی مغازه میخکوب شدم از اون روز به بعد هر موقع که از اون مسیر سفارش داشتم سعی میکردم وسطای روز برم که برسم به ساز زدن اون آقای سیبیلو کارم شده بود وایسادن جلوی مغازه و گوش دادن به صدای اون ساز یه روز اون آقا اومد بیرون ، گفت ویولنسل دوست داری؟ گفتم عاشقش شدم آقا ، اون گفت خب پس بیا یه دونه بدم بهت ، با یه تخفیف خوب چون معلومه خیلی علاقه داری اما واسه ی من اونقدر گرون بود که اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم ، تشکر کردم و رفتم الان بعد از اون همه سال هنوزم که هنوزه نمیتونم اون کنسرتای کوچیک یک نفره رو فراموش کنم ، هنوز صداش توی گوشمه و هنوزم دوست دارم یه چلیست بشم اما فکر نمیکنم دیگه هیچ وقت بتونم به این آرزوم برسم ، ولی هیچ موقع هم نمیتونم عاشق ویولنسل نباشم بعضی چیزا هستن که تو فقط میتونی دوسشون داشته باشی ، عاشقشون باشی ، اما هیچ وقت دستت بهشون نمیرسه ، درست مثل بعضی آدما ، مثل بعضی عشقا ، شاید مثل تو ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ مسعود ممیزالاشجار
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم